علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

علی شیرین عسل

بدرقه بابا و مادرجون

سلام جیگرم . دیروز رفتیم بابا و مادرجون رو بدرقه کردیم . مادرجون و آقاجون و عمه زهرا هم اومده بودن . دیروز خیلی برام سخت گذشت وقتی بابا میخواست سوار اتوبوس بشه کلی گریه کردی میگفتی میخوام با بابایی برم خلاصه اشک منم در اومد بابا هم بهت پول داد گفت برو بستنی بخر تو هم یکم ساکت شدی شب رفتیم خونه اقاجون شام که خوردیم میگفتی بابا کی میاد .قربونت برم که اینقدر بابات رو دوست داری الان هم یه سر اومدم خونه کار داشتم گفتم برات بنویسم. ...
28 خرداد 1392

بابایی میره مکه

پسر گلم سلام امروز هم اومدم تا بگم که بابا میخواد بره مکه ساعت 2 شب پرواز دارن خیلی دلم گرفته دلم براش تنگ میشه تو که هنوز کوچیکی نمیفهمی . بهت میگم بابا میخواد بره مکه سوغاتی چی بیاره؟ میگی بستنی . دیشب مرتضی اینا اومدن خونمون شام که خوردیم  اقاجون اینا زنگ زدن که میایم خونتون موقع رفتن تو هم باهاشون رفتی هرچی بابا گفت نرو من فردا میخوام برم مکه قبول نکردی و میگفتی برو خداحافظ خلاصه 12 روز تنهاییم انشالله به خوبی و خوشی برن و برگردن ...
28 خرداد 1392

ازدواج دایی جون

سلام عزیز مامان از خواستگاری دایی جون بگم که جواب آزمایش مثبت شد و ما شب برای بله برون با دایی و خاله و عمه برای بله برون رفتیم خونه عروس خانم . بعد از خوردن میوه و شیرینی البته مامان عروس ما رو برای شام دعوت کرده بود خلاصه بعداز شام مراسم گفتمان مهریه و چیزهای دیگه شروع شد بعد از  اینکه سر مهریه به توافق رسیدن صیغه محرمیت جاری شد که حدود یک ماه صیغه باشن تا همدیگه رو بهتر بشناسن بعد از یک ماه قراره عقد کنن بالاخره اونشب هم به خوبی و خوشی تموم شد انشالله که به پای همدیگه پیر بشن . علی جون ما هم زندایی دار شد  ...
26 خرداد 1392

خواستگاری دایی جون

سلام خوشگلم از خواستگاری دایی جون بگم : اونشب رفتیم خونه عروس خانم قرار گذاشتن که برن آزمایشگاه امروز رفتن آزمایشگاه انشالله که جواب مثبت باشه امشب قراره بریم بله برون دیروز با مادرجون  رفتیم انگشتر و چادر و کله قند برای عروس گرفتیم خیلی خوشحالم انشالله که خوشبخت بشن ...
23 خرداد 1392

روزانه علی آقا

سلام قند عسل مامان اومدم از روزانه های شیرین عسلم بنویسم هفته پیش پنج شنبه رفتیم تهران تا کارت دعوت رو بدیم جمعه هم تولد سارا جون بود بعدازظهر رفتیم خونشون کلی اونجا دست زدی و با بچه ها بازی کردی حسابی بهت خوش گذشت شب هم اومدیم خونه یکشنبه هم مادر جون زنگ زد که بریم برای دایی محمد خواستگاری ما هم کلی ذوق کردیم بالاخره شب رفتیم خواستگاری تو هم کلی اذیت کردی من که فکرمیکنم دختر وپسر قبول کردن . امروز هم دوباره مادر جون زنگ زد تا بریم خونه عروس خانم تا آقا داماد و عروس خانم صحبت های نهایی رو بکنن حالا   قراره شب بریم خونشون انشالله  جور بشه    ...
21 خرداد 1392

روزانه شیرین عسل

سلام جیگرم بعد از چند روز اومدم تا برات بنویسم خیلی دوست دارم عزیزم ماشالله روز به روز شیرین تر میشی عسل مامان حرف زدنت هم جالب تر میشه مثلا به یخمک میگی مخمک یا میخوای مادرجون رو صدا کنی از اونجایی که خیلی تنبل هستی بهش میگی در جون بهت گفتم تنبل به خاطر اینکه یه وقت هایی اکه بگم برو چیزی بیا میگی من خستم پنجشنبه شب مهمون داشتیم تو هم اونشب کلی با زهرا بازی کردی راستی یه خبر 26خردادبابا با مادرجون میره مکه 12روز تنها میمونیم خیلی دلم براش تنگ میشه از   الان غصم شروع شده ولی میره برات کلی سوغاتی میاره انشالله که سلامت برن و برگردن   امشب قراره ببریمت پارک چون از دیروز بهم میگی منو ببر پارک دیشب که میگفتی شام درست ...
12 خرداد 1392
1